انگلس: یک عمر در خدمت طبقه کارگر

 

در 5  اگوست 1895 طبقه کارگر یکی از اندیشمندان بزرگ خود را از دست داد. بدون انگلس مارکس قادر به انجام کارهای خارق‎العاده نمی‌شد و مارکسیسم آن موقعیت و نقشی را که دارد نمی‌توانست ایفا کند. او فقط یار و یاور مارکس نبود بلکه خود نقش مهمی در جنبش کمونیستی ایفا کرده است. ضد انگلس‌گرایی، انتقادات مبتذل از انگلس، رفرمیسم ادعائی انگلس و از همه مهمتر قرار دادن انگلس در تقابل با مارکس و غیره تازگی ندارد. ضدانگلس‌گرایان در بهترین حالت به نوعی ماتریالیسم بورژوایی سقوط می‌کنند که عملکردشان خفه کردن باور به مبارزه طبقاتی پرولتری است که انگلس سمبل آن بود[1]. کمونیست چپ به سهم خود از وحدت اندیشه‌های مارکس و انگلس دفاع کرده است. دفاع از مارکسیسم و مارکسیست‌ها وظیفه کمونیست‌های چپ است. سنت سیاسی که در دفاع از مارکسیسم مبارزه کرده است، همچنان به مبارزه خود ادامه می‌دهد.

فریدریش انگلس در 28 نوامبر 1820 در یک خانواده بورژوا، به شدت مذهبی و ارتجاعی به دنیا آمد. قبل از اینکه تحصیلات دبیرستان را به پایان برساند مدرسه را رها کرد تا به کارآموزی در شرکت خانواده مشغول شود. با وجود آنکه هرگز به تحصیل در دانشگاه نپرداخت ولی به زودی به جمع هگلی‌های جوان پیوست و تحت تاثیر فویرباخ قرار گرفت. آشنایی انگلس با شرایط زندگی و کار کارگران، روح سرکش او را شعله‌ور ساخت و با مبارزه سیاسی آسایش زندگی بورژوایی را پشت سر گذاشت.

اگر چه مارکس و انگلس اولین بار در سال 1842 دیدار داشتند ولی در سال 1844 دیداری بین مارکس و انگلس اتفاق افتاد که صمیمانه‌ترین همکاری و رفاقت را بین‌شان موجب شد که مبنی بر اعتقاد مشترک به نقش تاریخی پرولتاریا بود و تا اواخر عمرشان ادامه یافت. حاصل آن دیدار نگارش مشترک «خانوادۀ مقدس» بود. یکی از مهمترین آثار مشترک انگلس و مارکس در این مقطع «ایدئولوژی آلمانی» است که با آن مفهوم ماتریالیسم تاریخی به تفصیل مورد بررسی قرار گرفت. این آثار نه تنها تسویه حساب با هگلی‌های جوان بلکه همچنین با ماتریالیسم مبتذل بود.

زمانی‌که انگلس در منچستر مشغول کار در کارخانه خانوادگی بود، وضعیت طبقه کارگر به شدت او را متحول ساخت و شروع به تحقیقات کرد که نتیجه آن ابتدا مقاله مفصلی بود تحت عنوان «طرح کلی نقد اقتصاد سیاسی» که در آن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را مورد انتقاد قرار داد، چرا که معتقد بود مالکیت خصوصی نیروی کار انسان را به کالا تبدیل می‌کند. این مقاله، مارکس را به شدت تحت تاثیر قرار داد، چرا که تا آن مقطع انتقادهای اخلاقی مطرح بودند و اولین بار بود که بر نقش اقتصاد سیاسی تاکید می‌شد. انگلس سپس کتاب «وضعیت طبقه‌ی کارگر در انگلستان» را منتشر کرد. انگلس اولین کسی بود که اعلام کرد، پرولتاریا نه تنها طبقه‎ای است که استثمار می‌شود بلکه شرایط زندگی طبقه کارگر آن را مجبور می‌کند، برای رهائی نهائی‌اش مبارزه کند. سپس اصول کمونیسم را نگاشت که طرح اولیه مانیفست حزب کمونیست بود. در شکل‌گیری اتحادیۀ کمونیست‌ها همراه با مارکس نقش اساسی را ایفا کرد و برنامه اتحادیه کمونیست‌ها «مانیفست حزب کمونیست» را همراه مارکس منتشر کردند.[2]

انگلس به همراه مارکس نشان دادند که طبقه کارگر و مطالبات آن محصول شرایط تاریخی خاصی است و سوسیالیسم نتیجه نهایی و ضروری رشد نیروهای مولد است. تاکید کردند نه تلاش‌های خیرخواهانه انسان‌های سخاوتمند بلکه امر رهایی کارگران تنها به دست خود کارگران میسر است.

انگلس در سال 1864 همراه با مارکس نقش فعالی در تشکیل انجمن بین المللی کارگران (انترناسیونال اول) ایفا کرد. او همگام با مارکس نقش مهمی در مبارزه با عملکرد مخرب باکونین در انترناسیونال اول ایفا کرد. مارکس و انگلس همیشه در ارتباط نزدیک با هم بودند و همکاری سیاسی و تئوریک نزدیکی داشتند و در این رابطه حدود 1400 نامه بین آنها مبادله شده است.

بدون مشارکت انگلس، چه از طریق ارائه اطلاعات از عملکرد یک شرکت سرمایه‌داری، چه از طریق مباحثه و چه از طریق حمایت مادی و معنوی انتشار کتاب کاپیتال میسر نمی‌شد.[3] در 7 ماه مه 1867  در پاسخ انگلس در رابطه با کتاب سرمایه، مارکس تاکید می‌کند که بدون وجود او قادر به اتمام این کار خارق‌العاده نمی‌شد و چنین می‌نویسد:

“بدون تو هرگز نمی‌توانستم این کار را به سرانجام برسانم، و می‌توانم به شما اطمینان دهم که همیشه مثل یک کابوس بر وجدان من سنگینی می‌کرد که شما انرژی خوب‌تان را عمدتا به‌خاطر من به هدر دادی و در تجارت فرسوده کردی، و در همۀ بدبختی‌های حقیرانه من شریک شدی.”[4]

سر انجام جلد اول کتاب سرمایه در سال 1867 انتشار یافت و مارکس تاکید می‌کند بدون از خودگذشتگی‌های انگلس کارها و تحقیقات عظیم برای انتشار 3 جلد کتاب کاپیتال محال بود و مارکس در این رابطه خود را مرهون انگلس می‌داند و طی نامه‌ای چنین می نویسد:

“فرِد عزيز،

همين حالا تصحيحِ آخرين فرمِ چاپی کتاب را تمام کردم. ضميمه تحت عنوان “شکل ارزش”، که با حروف ريز چاپ شده است، يک فرم و ربع می شود.

مقدمه نيز که به همين اندازه است ديروز تصحيح و فرستاده شد. بنابراين اکنون جلد تمام شده است. اگر چنين اقدامی امکان‌پذير گرديده است من تنها خود را در آن باره مرهون تو می شمارم! بدون ازخودگذشتگیِ تو نسبت به من، محال بود بتوانم کارهای عظيمی را که برای سه جلد کتاب لازم بود انجام دهم. (تو را پر از سپاسگزاری می بوسم.) به پيوست دو نمونۀ چاپی محَتویِ صفحات خوبی را برايت می‌فرستم. پانزده ليرة استرلينگ دريافت شد. بسيار متشکرم. درود بر تو، دوست عزيز و پٌر بهای من.

کارل مارکس تو- ساعت ۲ صبح ۱۶ اوت ۱867″[5]

انگلس علاقه شدیدی به علوم طبیعی داشت و در این زمینه تحقیقات مفصلی انجام داد که نتیجه آنها انتشار چندین جلد کتاب بود. باید تاکید کرد که نوشته‌های انگلس تا حد زیادی نتیجه تبادل نظر دائمی با مارکس بود. استاد دانشگاه برلین اویگن دورینگ شروع به ابهام آفرینی در حزب سوسیال دموکرات آلمان کرد و خوانش جدیدی از سوسیالیسم در تقابل با سوسیالیسم مارکسیستی ارائه داد. مارکس مشغول کار و تحقیقات روی کتاب کاپیتال بود به همین دلیل وظیفه پاسخگویی به دورینگ به انگلس سپرده شد که نتیجه آن کتاب آنتی دورینگ شد. کتاب‌هائی هم که انگلس بعد از مرگ مارکس منتشر کرده است با استفاده از یادداشت‌ها و مباحثی بوده است که با مارکس داشته است. آنتی دورینگ یکی از کتاب‌هائی است که ادعا می‌شود یک انحراف از نظرات مارکس است. این کتاب در دوران حیات مارکس منتشر شد و سوال اساسی که مطرح می‌شود این است که چرا مارکس این کتاب را به نقد نکشید؟ چرا مارکس اجازه داد اندیشه انقلابی او به انحراف کشیده شود؟

پیش از ادامه بحث اشاره به این نکته ضروری است که انگلس همانند لنین در ماتریالیسم و نقد تجربه‌گرایی باید با مسائلی برخورد می‌کرد که در آنها متخصص نبود. برای مارکسیست‌ها، فلسفه را فقط می‌توان بر اساس جنبش تاریخی، با درس گرفتن از چنین جنبشی، آن را توسعه داد و رویکرد درست این است که نگرش کلی انگلس و لنین را بررسی کنیم نه فقط موضع فلسفی آن هم در یک مورد مشخص را.[6]

بدنبال شکست کمون پاریس، انگلس در شورای عمومی انترناسیونال مسئولیت کمک به پناهندگان کمونارد را به عهده گرفت. بعدا برنامه کموناردهای بلانکیست فراری را نوشت که یک نقدی به درک بلانکیستی و توطئه‌گرانه از انقلاب بود.

مارکس کارهای زیادی انجام داده بود که در دوران حیات خود قادر به انتشار آنها نشده بود، از آن جمله جلد دوم و سوم کتاب کاپیتال بود. انگلس بدنبال مرگ مارکس از سال 1883 وظیفه تنظیم و انتشار آثار مارکس را به عهده گرفت. پس از 2 سال تلاش جدی توانست در سال 1885 جلد دوم سرمایه را منتشر کند و سر انجام در سال 1894 جلد سوم را منتشر کند.

گمانه‌زنی‌ها و بحث هایی در رابطه با ویراستاری جلد دوم و سوم کتاب کاپیتال توسط انگلس مطرح شده است که در این مقاله فرصت پرداختن به آنها وجود ندارد. مسئله اصلی این است که بدون انگلس امکان انتشار جلدهای دوم و سوم کاپیتال ممکن نمی‌شد.

دشمنان مارکسیست‌ها سعی کرده‌اند پیشگفتار  سال 1895 انگلس بر کتاب مبارزات طبقاتی در فرانسه را بهانه‌ای قرار داده و یک تصویر ستایشگر صلح آمیز قانونمندی از انگلس نشان دهند. این مقدمه تحت فشار گروه پارلمان حزب سوسیال دموکرات آلمان توسط انگلس نگاشته شده است. این گروه از یک سو انگلس را متقاعد کردند که محافظت از جنبش کارگری آلمان در برابر آنارشیسم ضروری است و از سوی دیگر اظهار داشتند چون لایحۀ «ضد کودتا» که ادامه قانون ضد سوسیالیستی در پارلمان تحت بررسی است، لذا بهتر است در شرایط کنونی افق دوراندیشانه را مد نظر قرار داد. برخلاف ادعاهای نادرست، مقدمه انگلس به هیچ وجه تسخیر قدرت سیاسی پرولتاریا از طریق ابزارهای انتخاباتی را تبلیغ نمی‌کند بلکه به مسئله پارلمانتاریسم و رشد حزب در شرایط قانونی می‌پردازد.[7] این مقدمه حاوی بندهایی است که خوب فرمولبندی نشده‌اند. نشریه «به پیش» ارگان حزب سوسیال دموکرات آلمان به سردبیری ویلهلم لیبکنخت (پدر کارل لیبکنخت) بدون اجازه و اطلاع انگلس مقدمه او را به میل خود خلاصه و تحت عنوان «چگونه انقلاب کنیم» منتشر کرد که یک تصویر ستایشگر صلح‌آمیز قانونمندی از انگلس ارائه می‌داد. انگلس با نوشتن نامه به کائوتسکی خشم و اعتراض خود را از سو استفاده‎ای که لیبکنخت از مقدمه او کرده بود ابراز کرد و چنین نوشت:

“بارون عزیز

کارت پستال دریافت شد. در کمال تعجب در «به پیش» (Vorwärts) می‌بینم! امروز نقل‌قولی از «مقدمه» من که بدون اطلاع قبلی من چاپ شده و به گونه‌ای بریده شده است که به هر قیمتی شده، من را به‌ عنوان یک ستایشگر صلح آمیز قانونمندی نشان دهد. خیلی بهتر که کل نوشته‌ام اکنون در «زمان جدید» Neue Zeit)) منتشر شود تا این تصور شرم‌آور محو شود. من در این مورد به لیبکنخت و آنهایی که همچنین، بدون توجه به اینکه چه کسانی هستند، که  به او این فرصت را دادند تا نظر من را تحریف کند، بدون اینکه حتی یک کلمه در مورد آن به من بگوید، خواهم گفت که چه کار ناپسندی انجام داده‌اند.

انگلس لندن اول آوریل 1895″[8]

تنها 2 روز بعد از نامه به کائوتسکی، انگلس طی نامه‌ای به تاریخ 3 آوریل 1895 به لافارگ در این رابطه چنین می نویسد:

“لیبکنخت یک ترفند خوب برای من زده است. او از مقدمه من بر مقالات مارکس در مورد فرانسه 1848-1850 هر چیزی را که می تواند هدفش را در حمایت از تاکتیک های مسالمت آمیز و ضد خشونت به هر قیمتی برآورده کند، که مدتی است برای موعظه انتخاب کرده است، به ویژه در این زمان که قوانین اجباری در برلین تدوین می شود. اما من آن تاکتیک ها را فقط برای آلمان امروزی و حتی آن زمان با ملاحظات فراوان تبلیغ می‌کنم. برای فرانسه، بلژیک، ایتالیا، اتریش، چنین تاکتیک‌هایی را نمی‌توان به طور کلی دنبال کرد و برای آلمان، ممکن است فردا غیرقابل اجرا شود.”[9]

سرانجام انگلس از کائوتسکی خواست که تمام مقدمه را به طور کامل منتشر کند ولی ظاهرا نشریه زمان نو محدودیت‌های اعمال شده از طرف حاکمیت را رعایت کرد و باز هم متن کامل را منتشر نکرد و متن کامل گویا بعدها در لندن ابتدا به زبان انگلیسی منتشر شد. ظاهرا رزا لوکزامبورگ نسخه منتشر شده در نشریه زمان نو را مشاهده کرده بود، لذا انتقاداتی به برخی از فورمولبندی‌های انگلس داشت.[10]

در اواخر قرن نوزدهم بورژوازی آلمان حق رای همگانی را برای مردان در آلمان پذیرفت و تعدادی از نمایندگان سوسیالیست وارد پارلمان شدند، این مسئله نه تنها رفرمیسم را تقویت کرد بلکه موقعیت اپورتونیست‌ها را نیز تقویت کرد. اگر در اتحادیه کمونیست‌ها و انترناسیونال اول، مارکس و انگلس با ماجراجویی‌های افراطی نظیر گرایش شارپیسم مواجه بودند و باید مبارزه می‌کردند، انگلس در اواخر عمر با گرایشات رفرمیستی مواجه بود و باید مبارزه می‌کرد.

اجازه بدهید زمینه‌های تاریخی شکل‌گیری رفرمیسم را در کشوری که یکی از مهم‌ترین پایگاه‌های جنبش کارگری بود یعنی کشور آلمان بسیار خلاصه مورد بررسی قرار دهیم. فردیناند لاسال از هگلی‌های جوان بود که در انقلاب 1848 آلمان شرکت داشت. او از علاقمندان مارکس و اتحادیه کمونیست‎ها بود، منتها به شکل دیگری به مبارزه می‌نگریست. او نظر متمایزی از مارکس و هواداران او در رابطه با دولت، مبارزه طبقاتی و غیره داشت. لاسال معتقد بود که کارگران با دموکراتیزه کردن دولت، می‌توانند جامعه را به نفع خود تغییر دهند. در راستای چنین زمینه‌ایی بود که بعد از تحولات 1848 اظهار داشت که دوران انقلابی به سر رسیده و کارگران از طریق قانونی باید جامعه را به نفع خود تغییر دهند. او امیدوار بود بتواند با بیسمارک ارتباط برقرار کند و بیسمارک را به حق رای همگانی متقاعد کند. مارکس و انگلس توقعات و توهمات لاسال را نوعی توهم‌آفرینی برای کارگران قلمداد می‎کردند و از عملکرد او بیزار بودند.          

در راستای دموکراتیزه کردن دولت برای تغییر جامعه بود که لاسال در سال 1863 انجمن عمومی کارگران آلمان(ADAV)[11] را تشکیل داد که گرایشات متفاوتی را دور خود جمع ‌کرد. لاسال و طرفدارانش امیدوار بودند با نزدیک شدن به بیسمارک، حق رای همگانی را کسب کنند. اگر چه لاسال در ۳۱ اوت ۱۸۶۴ در یک دوئل کشته شد اما انجمن عمومی کارگران آلمان به فعالیت خود تداوم داد.

نگاه متفاوت به مبارزه در درون جنبش کارگری در تداوم خود در درون انجمن واگرایی‌ها را گسترش داد. سرانجام جناح مارکسیستی انجمن به رهبری ببل و لیبکنخت از انجمن جدا شدند و حزب سوسیال دموکرات کارگران آلمان (SDAP)[12] را تشکیل دادند که هدف خود را الغای نظام طبقاتی  و کار مزدی اعلام کرده بود.

در سال 1871 بورژوازی آلمان حق رأی همگانی را برای مردان به رسمیت شناخت. در سال 1872 هر دو تشکل، هم طرفداران لاسال (ADAV) و هم طرفداران مارکس (SDAP) در انتخابات شرکت کردند ولی نتوانستند به موفقیت بزرگ پارلمانی دست یابند.

در راستای پیشروی جنبش کارگری ببل، لیبکنخت و برنشتاین کنگرۀ وحدت با لاسالی‌ها را در سال 1875 تشکیل دادند که به تبع آن حزب کارگران سوسیالیست آلمان (SAPD)[13] را تشکیل دادند. کنگرۀ حزب در شهر گوتا برگزار شد و کتابچه معروف مارکس تحت عنوان «نقد برنامه گوتا» مربوط به نقد برنامه همین حزب است. مارکس مخالف پیوستن طرفدارانش به جریانی بود که لاسالی‌ها در آن غالب بودند.

حزب کارگران سوسیالیست آلمان در انتخابات پارلمانی سال 1877 شرکت کرد و به موفقیت‌هایی دست یافت. اما بیسمارک توسط پارلمان قوانین ضد سوسیالیستی را در 19 اکتبر 1878 به تصویب رساند که با چند بار تمدید تا فوریه 1888 تداوم یافت. همزمان با قانون ضد سوسیالیستی، بیسمارک برای خلع سلاح ایدئولوژیک سوسیالیست‌ها و جلب حمایت کارگران، سیاست‌های رفاه اجتماعی چون بیمه بیکاری، بیمه حوادث، بیمه‌های بازنشستگی و از کارافتادگی را به تصویب رساند. شاید بتوان گفت که بیسمارک برای خلع سلاح جنبش کارگری، اولین دولت رفاه را تشکیل داد.

در این مقطع احزاب کارگری سوسیال دموکرات بودند، به عبارت بهتر در آن مقطع زمانی احزاب سوسیال دموکرات را معادل با رفرمیسم در درون جنبش کارگری ارزیابی نمی‌کردند، رفرمیسم توسط طرفداران لاسال و دیگران نمایندگی میشد. مارکسیست‎ها در سوسیال دموکراسی با توجه به شرایط تاریخی، مبارزات اتحادیه‌ایی و پارلمانی را به عنوان برنامه حداقل در دستور روز داشتند و برنامه حداکثر یعنی انقلاب اجتماعی هدف نهائی احزاب سوسیال دموکراتیک بود:

“سوسیال دموکراسی نه تنها در تقابل مستقیم با آنارشیست‌ها که معتقد بودند انقلاب در هر زمانی امکان‌پذیر است – بلکه همچنین با امکان‌گراها[14] و رفرمیسم آنها که سرمایه‌داری را ابدی می‌دیدند، شکل گرفت… اهمیت اپورتونیسم در برابر رفرمیسم در احزاب سوسیال دموکراتیک هر چه بود، برنامه آنها به صراحت رفرمیسم را رد می‌کرد. برنامه حداکثر احزاب سوسیال دمکرات انقلاب بود. مبارزه اتحادیه‌ایی و پارلمانی اساساً ابزاری عملی بود که با امکانات و خواسته های آن دوره تطبیق داده شد تا برای تحقق هدف نهایی آماده شود.”[15]

 مارکس و انگلس از حق رای همگانی نه تنها در آلمان بلکه در هر کجا که ممکن بود، دفاع می‌کردند، چرا که انقلاب اجتماعی هنوز در دستور روز پرولتاریا قرار نداشت. مارکس مقدمه برنامه حزب کارگران فرانسه را خود نگاشته است که در آن نه تنها بر استفاده از حق رای همگانی به عنوان ابزاری برای استفاده پرولتاریا تاکید می‌کند بلکه اظهار می‌دارد حق رای همگانی از ابزار فریبکاری که تاکنون بوده به ابزاری برای رهایی تبدیل خواهد شد. در مقدمه برنامه حزب کارگران چنین می‌خوانیم:

“با توجه به،

اینکه این تصاحب جمعی تنها می تواند ناشی از کنش انقلابی طبقه مولد – یا پرولتاریا – سازمان یافته در یک حزب سیاسی متمایز باشد.

اینکه چنین سازمانی باید با تمام ابزارهایی که پرولتاریا در اختیار دارد، از جمله حق رای همگانی، دنبال شود که بدین ترتیب از ابزار فریبکاری که تاکنون بوده است به ابزاری برای رهایی تبدیل خواهد شد.

کارگران سوسیالیست فرانسه با هدف تلاش خود برای سلب مالکیت سیاسی و اقتصادی طبقه سرمایه دار و  بازگشت همه ابزار تولید به جامعه، تصمیم گرفته‌اند به عنوان ابزار سازماندهی و مبارزه، وارد انتخابات شوند.”[16]

چون بدنبال قانون ضد سوسیالیستی، حزب کارگران سوسیالیست آلمان ممنوع شده بود، لذا اعضای حزب به شکل منفرد به مبارزه انتخاباتی ادامه دادند. در سال 1890 حزب کارگران سوسیالیست آلمان در کنگرۀ خود در شهر هاله (Halle) نام خود را به حزب سوسیال دموکرات آلمان (SPD)[17] تغییر داد.

در سال 1891 حزب سوسیال دموکرات آلمان برنامه ارفورت را جایگزین برنامۀ گوتا کرد. انگلس پیش‌نویس این برنامه را خواند و مورد نقد قرار داد. همان‌طوری‌که مارکس برنامه گوتا را در سال 1875 مورد نقد قرار داده بود. انگلس ضمن پاره‌ای تغییرات، جهتگیری عمومی برنامه مبنی بر ضرورت اجتماعی بودن ابزار تولید را مورد تائید قرار داده و همزمان توهم حزب نسبت به گذار مسالمت آمیز را به شدت مورد نقد قرار داده بود.

در سال 1889 انگلس بنیان‌گذاری انترناسیونال جدید را زود هنگام ارزیابی می‌کرد. انگلس برای مبارزه با اپورتونیسم در اشکال مختلف آن تمام تلاش خود را برای شکست دادن اپورتونیسم در کنگره بین‌المللی مؤسس در پاریس که در آن مارکسیست‌ها را از 20 کشور دور هم جمع کرده بود، انجام داد. انگلس نقش مهمی در حفظ اصول انترناسیونال اول در جریان تشکیل انترناسیونال دوم ایفا کرد. برخلاف آنارشیست‌ها و چپگرایان دگردیسی‌یافته سوای از اشکال آنها که ماهیت طبقاتی انترناسیونال دوم را زیر سوال می‌برند، کمونیست‌ها به انترناسیونال دوم تا مرگ آن در سال 1914 به عنوان یک تشکل کارگری تاکید می‌کنند.[18]

با وجود هشدارهای انگلس رفرمیسم و اپورتونیسم که به زمینه‌های تاریخی آن اشاره شد در تداوم خود توسط برنشتاین، کائوتسکی و دیگران نقش مخربی در انترناسیونال دوم ایفاء کرد چیزی که سرانجام به فروپاشی آن در سال 1914 منجر شد.

به لحاظ تاریخی اگر چه قرار دادن انگلس در مقابل مارکس به دهه 1920 و سپس به مکتب فرانکفورت برمی‌گردد ولی این مسئله بیشتر به دوره بعد از جنگ جهانی دوم برمی‌گردد که شاهد ظهور چپ انتقادی و گسترش مارکسیسم آکادمیک هستیم. مارکس در تز یازدهم از تزهای فویرباخ اظهار داشته است که: «فیلسوفان تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تفسیر کرده‌اند. مسئله اما بر سر دگرگون کردن جهان است.» مارکسیسم آکادمیک تغییر جهان را فراموش کرده و به تفسیر جهان موجود برگشته است. در ابتدای مقاله نیز اشاره شد که مارکسیسم آکادمیک و دیگر اشکال مارکسیسم سترون نقشی در حوادث اجتماعی و جدال‌های طبقاتی کارگران ندارند و بیشتر نقش محافل فلسفی برای تفسیر و فضل‌فروشی هستند.

یکی از کسانی که نقش عمده‌ای در تمایز قائل شدن بین اندیشه‌های مارکس و انگلس ایفا کرد، جورج لیشتهایم بود. او ادعا می‌کرد که در بینش مارکس «اندیشه انتقادی با کنش انقلابی اعتبار می‌یابد»، اما بینش انگلس سیستمی از قوانین جامد هست که در آن اجتناب‌ناپذیر بودن سوسیالیسم را می‌توان با قطعیت ریاضی استنتاج کرد. او استدلال می‌کرد که مارکس اهمیت فعالیت خودآگاهانه در ساختن تاریخ را از هگل گرفته بود در حالی‌که انگلس جبرگرایی را از هگل گرفته بود و اینکه این نگرش جبرگرایانه و تقلیل‌گرایانه انگلس او را در پایان عمرش به سوی تائید رفرمیسم حزب سوسیال دموکرات آلمان سوق داد.

او بر این باور بود که مارکسیسمی که انگلس ساخت از انگلس شروع می‌شود توسط کائوتسکی تداوم یافت و به لنین ‌رسید و سر انجام نتیجه نهائی آن دیکتاتوری استالین ‌شد. بعد از جنگ جهانی دوم و شروع جنگ سرد، نگرش غالب این بود که استالینیسم (مارکسیسم – لنینیسم) چیزی که در مقابل اندیشه‌های انقلابی مارکس و لنین بود و همچنان است را معادل مارکسیسم قلمداد می‌کردند.

مطالب زیادی از سوی گرایشات کمونیست چپ در رابطه با زمینه‌های تاریخی و مضمون قرار دادن انگلس در مقابل مارکس منتشر شده است ولی یکی از مقالات بسیار مهم و با ارزش را رفقای گرایش کمونیست انترناسیونالیست تحت عنوان «200 سال بعد: انگلس و مشارکت انقلابی او» منتشر کرده‌اند که  در آن ادعاها و زمینه‌های ضد انگلس‌گرایی، انتقادات مبتذل، رفرمیسم ادعائی انگلس، وحدت اندیشه مارکس و انگلس و غیره را مورد بررسی قرار داده‌اند. بررسی و نتیجه‌گیری رفقا کاملا مورد قبول ما است و بررسی آنها کار ما را آسان کرده است.

” بدون انگلس مارکسیسم و جنبش مارکسیستی وجود نداشت. از راه اندازی اتحادیه کمونیست در سال 1847، تا تأسیس انجمن بین المللی کارگران (انترناسیونال اول) در سال 1864، تا تشکیل انترناسیونال دوم در سال 1889 – برای نام بردن از آشناترین نشانه‌های سیاسی – سهم انگلس ضروری بود.

در طول دوره‌های بازگشت، مانند تجربه تاریخی معاصر خودمان، این انگلس بود که باوجود جدایی از مارکس و انحلال سازمان‌ها، خود را در مرکز مبارزه قرار داد. او بود که کار حیاتی فراکسیون را از طریق انبوه نامه نگاری و مکاتبات حفظ کرد. پس از مرگ مارکس در 1883، این انگلس بود که «روح حزبی» را زندگی کرد و دمید، تداومی از اصول و تجربیات سازمانی که به انترناسیونال سوم و از آنجا به زمان حال تاریخی به تنها سنتی که این میراث سیاسی را تجسم می کند، منتقل شد: کمونیست چپ…

ما استدلال کرده‌ایم که ضدانگلس‌گرایی اساساً نوع خاصی از ایده‌آلیسم است. می توان آن را در یک رنسانس نئوایدئالیستی جستجو کرد که در آغاز قرن [بیستم] شروع به ظهور کرد، تغییری که مستلزم یک ضد عینیت گرایی رادیکال فزاینده بود. اگرچه نقطه عزیمت آن مشکلات واقعی و جدی در معرفت شناسی علوم بود، اما در بستر تاریخی که این بحران در آن به وجود آمد، برای بازگرداندن آزادی اسطوره‌ای و خلاقیت «انسان»، یک ذهنیت گرایی- اراده گرایی جدید، که نادیده گرفته شد، استفاده شد. شرطی شدن واقعی را که انسان‌های واقعی در معرض آن قرار دارند نادیده گرفت.

اگرچه انگلس هیچ راه حل آماده ای برای هیچ یک از این مشکلات پیچیده به ما ارائه نمی‌دهد، زیرا از بسیاری جهات مهم او نقطه مبدأ سیاسی ما بود، در مواجهه با این سؤالات نظری، او نقطه عزیمت ما است.”[19]

انگلس نیازی به بزرگداشت ندارد. او سمبل کمونیستی است که یک عمر در خدمت طبقه کارگر بود، مارکسیستی که نماد مبارزه طبقاتی بود. مارکسیسم مذهب نیست و نیازمند آن است که هر روز غنی شود تا قادر شود نیازهای مبارزه طبقاتی را برآورد کند و افق جامعه بدون طبقه را ارائه دهد. در جدال‌های نظری و طبقاتی انگلس نقطه عزیمت است، او در نبردهای طبقاتی زنده است.

م جهانگیری

13 مرداد 1403

توضیحات:

[1]  بررسی عملکرد اجتماعی منتقدین در حوادث اجتماعی و موضع‌گیری‌شان در جدال‌های طبقاتی کارگران، صحت این ادعا را نشان خواهد داد.

[2] برای اطلاع بیشتر به مقاله «فوریه 1848 پرولتاریا بعنوان یک طبقۀ اجتماعی مانیفست خود را برای رهائی خویش ارائه می‌دهد!» مراجعه شود.

[3]  مارکس و انگلس در رابطه با مضمون و محتوای کتاب کاپیتال مباحث مفصلی داشتند که این مباحث به شکل مجزا منتشر شده است و میتوان گفت که انگلس نقش مشاور را برای مارکس در تدوین کتاب سرمایه ایفا می‌کرد.

[4]  مکاتبات مارکس و انگلس  – صفحه 371

[5]  مکاتبات مارکس و انگلس  – صفحات 405- 402

[6]در مقاله «لنین در مقام فیلسوف یا لنین در نقش یک انقلابی؟» بخشی از این مسائل در رابطه با لنین مورد بحث و بررسی قرار گرفته است، این مباحث را می‌توان به انگلس نیز تعمیم داد. در ادامه مقاله به مورد انگلس از دیگر گرایشات کمونیست چپ اشاره خواهد شد.

[7]  مقدمه انگلس و مسائل مربوط به آن به تفصیل در کتاب چپگرایی در نقش شوراگرایی دگردیسی یافته در زمینه تاریخی آن مورد بررسی قرار گرفته است و خواندن کتاب توصیه می‌شود.

[8]  نامه انگلس به کائوتسکی

[9]  نامه انگلس به لافارگ

[10]  سوای از اینکه ظاهرا رزا لوکزامبورگ متن کامل مقدمه را مشاهده نکرده بود گویا او از اظهارات تکمیلی انگلس بر مقدمه و مباحث مربوط به آن بی خبر بوده است. لذا رزا لوکزامبورگ ضمن اینکه مضمون کلی مقدمه را یک سند تاریخی قلمداد میکند نقدهایی نیز به برخی فورمولبندی‌های مقدمه داشت.

[11]  Allgemeine Deutsche Arbeiter-Verein

[12]  Sozialdemokratische Arbeiterpartei Deutschlands

[13]  Sozialistische Arbeiterpartei Deutschlands

[14]  امکان‌گرایان به گروهی از سوسیالیست‌های فرانسوی گفته می‌شد که در سال 1882 به رهبری پل بروسه از حزب سوسیالیست جدا شدند. امکان‌گرایان مخالف سیاست‌های مارکسیستی بودند، آنها انقلابی نبودند بلکه بدنبال فعالیت‌های رفرمیستی برای دستیابی به اهدافی که به طور مشخص «ممکن» بود، بودند.

[15]  ماهیت طبقاتی سوسیال دموکراسی

[16]  برنامه حزب کارگران فرانسه

[17]  Sozialdemokratische Partei Deutschlands

[18]  وارد شدن به بحث ماهیت طبقاتی انترناسیونال دوم ما را از مضمون بحث جدا می‌کند، رفقای جریان کمونیست بین المللی مقاله‌ای تحت عنوان «ماهیت طبقاتی سوسیال دموکراسی» منتشر کرده‌اند که به بررسی این مسئله می‌پردازد و خواندن آن توصیه می‌شود.

[19] 200 سال بعد: انگلس و مشارکت انقلابی او

 

با کلیک کردن روی تصویر زیر مقاله را دانلود کنید!

مطالب مرتبط