مفهوم دیالکتیکی مارکس از: دین افیون توده ها است
ایدئولوژی جدا از اشکال آن، در کشورهای پیرامونی سرمایه در قیاس با سرمایه داری متروپل، خود را به شکل زمختتر و خشنتری نشان میدهد، در حالیکه در سرمایه متروپل شکل ایدئولوژی مقبول و عامه پسند به خود میگیرد. در سرمایه پیرامونی، بخصوص در خاورمیانه که ایدئولوژی طبقه حاکم مذهبی است و نقش مذهب در متاثر نمدن زندگی شهروندان و همچنین گسترش اسلامگرایی به اروپای سکولار، مسئله مذهب را بیش از پیش در افکار عمومی برجسته میکند.
«دین افیون تودهها است»، یکی از عمیقترین، پایهایترین توصیفی است که مارکس از دین کرده است. متاسفانه این توصیف دیالکتیکی مارکس از طرف گرایشات راست و چپ سرمایه مسخ شده، تعابیری مسخ شده از آن ارائه گردیده و از مفهوم خود تهی شده است. آنها القاء میکنند که گویا منظور مارکس از «دین افیون توده ها است»، این است که دین افیون است، باعث تخدیر توده ها و از رمق افتادن تودهها میشود. آن موقع سوال میکنند، این همه شورش، عصیان، قیام و غیره به نام دین و با هویت دین صورت گرفته و جامعه را به حرکت درآورده است، چگونه توجیه میشود؟
همین سوال را یکی از ایدئولوگهای بورژوازی اسلامی که مدتی است به جناح چپ سرمایه گرویده است، طرح کرده بود. دکتر محمد قراگوزلو همان ایدئولوگ در رابطه با روبنای ایدئولوژیک بورژوازی اسلامی که یک جهنم زمینی برای طبقه کارگر ساخته است، چنین از مارکس سوال کرده بود: آیا اگر مارکس مبانی عدالتخواهانۀ شیعی را میدید، باز اظهار میداشت دین افیون طبقه کارگر است؟ دکتر قراگوزلو چنین نوشته بود:
“ظهور مارکسیسم که مدعی بود دین افیون طبقۀ کارگر است و میگفت «در صورت تغییر اساسی در روابط و مناسبات تولیدی و فرو ریختن استثمار سرمایهداری، دین از میان خواهد رفت» به اعتباری، نوعی واکنش تاریخی در برابر حکومتهای تئوکراتیک به شمار میآید. در اینجا بی آنکه بخواهیم وارد متن این فراگرد شویم، چندان بیراه نیست این پرسش را مطرح کنیم که آیا اگر کارل مارکس با اندیشه های اساسی تمدن اسلامی – و بطور اخص مبانی عدالتخواهانۀ شیعی – آشنائی می یافت و به جای برخورد با کشیشان قرون وسطایی به مباحثه با فیلسوفی همچون ملا هادی سبزواری کشیده میشد، باز هم دین را «افیون توده ها»، سد راه پیشرفت تاریخی، و توجیه کنندۀ مناسبات ستمگرانۀ «بورژوایی-پرولتری» معرفی می کرد؟”[1]
برخلاف اظهارات چنین دکترها، پروفسورها، آخوندها و… مارکس واقف بود که در طول تاریخ جوامع طبقاتی شورشهای زیادی با ایدئولوژی دینی و با پرچم دین انجام گرفته است، میتوان لیست بسیار طولانی از آنها نیز ارائه داد. ابتدا باید برای این دکترها، پروفسورها و… توضیح داد و روشن کرد که افیون فقط به معنی مخدر نیست بلکه به مفهوم این است که استفاده از آن نوعی آرامش روحی، نوعی دلخوشی کاذب و راضی شدن به انسان دست میدهد.
ایده مارکس این نبود که دین تودهها را سست و بی حال میکند بلکه باور داشت جامعه طبقاتی باعث میشود که مردم بدلیل استثمار، فقر، ظلم، تحقیر و… زجر بکشند و به دنبال نوعی آرامش کاذب و رضایت تخیلی باشند تا رنج روزانه را فراموش کنند تا خود را برای استثمار روز بعد آماده کنند. آنها با توسل به دین تسکین مییابند و به شیدایی میرسند بدون اینکه فرصت آن را پیدا کنند تا به عواملی که باعث سیه روزیشان شده است، فکر کنند. بدون آنکه مجال آن را پیدا کنند بیندیشند که امکان ساختن دنیای دیگری نیز ممکن است. برای درک بهتر منظور مارکس باید به نوشته های فلسفی او، بخصوص «تزهایی دربارۀ فوئرباخ» و «پیشگفتار نقد فلسفه حقوق هگل» مراجعه کرد.
“دین به مثابه خوشبختی تخيلی مردم است و از بين بردنش به مثابه مطالبه خوشبختی واقعی آنهاست. مطالبه کنار گذاشتن خيال پردازيها در مورد کيفيت آنست، مطالبه کنار گذاشتن کيفيتی است که به خيالبافی ها احتياج دارد. بنابراين نقد دین، در نطفۀ خود، نقد این دره اشکی را در بر دارد که دین هاله آن است.
نقد دین، زنجیرهایی را عریان ساخته است که گل های خیالی، آنها را از نو پوشانده اند، نه به خاطر آنکه انسان زنجير خشک و کسل کننده ای را حمل کند بلکه به خاطر آنکه زنجير را به دور افکند و گلهای زنده را بچيند. نقد دین، توهم را از انسان ميزدايد تا هم چون انساني توهم زودوده و بر سر عقل آمده بيانديشد، عمل کند و واقعيت خويش را سامان دهد؛ تا به گرد خويش بچرخد، چرا که خود، خورشيد راستين خويش است. مادامي که انسان به گرد خويش نميچرخد، دين صرفا خورشيد توهمي است که به دور او ميگردد.“[2]
طبقهای که در جامعه ابزار تولید را در اختیار دارد به عبارت دیگر طبقهای که نیروی مادی مسلط جامعه است، قادر میشود ایدئولوژیهایی نیز خلق کند. ایدئولوژی نوعی آگاهی کاذب و وارونه از جهان هستی است و به تبع آن عامل از خود بیگانگی انسان است. دین یک شکل از ایدئولوژی است، ناسیونالیسم، دموکراسی بورژوایی، ورزش در جامعه سرمایهداری و غیره که به اشکال گوناگون ایدئولوژی ظاهر میشوندکمتر از مذهب آن آرامش تخیلی، آن شیدایی را در کارگران بوجود نمیآورند. آیا ورزش، ناسیونالیسم و غیره کمتر برای کارگران فریبنده است و قدرتهای حاکم کمتر از مذهب از آنها برای مشروعیت خود و همچنین مسمومیت کارگران استفاده نمیکنند؟
مبارزه ماتریالیسم بورژوایی و جناح چپ سرمایه با مذهب و حتی با ارجاع به گفته مارکس «دین افیون تودهها است» در بهترین حالت میتواند به نقد فلسفه هگل برگردد و هیچ سنخیتی با ماتریالیسم تاریخی ندارد. افق چنین مبارزهای تنها سکولاریسم بورژوایی را مد نظر دارد و ایدئولوژی دموکراسی بورژوایی را جایگزین ایدئولوژی مذهبی میکند. از افق ماتریالیسم تاریخی، از افق مارکس (بعد از نقد فویرباخ)، نقد و فهم اعتقادات مذهبی برای از بین بردن آن کافی نیست بلکه تغییر در ساختار اجتماعی و اقتصادی پیش شرط از بین رفتن و طرد مذهب است. فویرباخ یکی از هگلیهای جوان بود که به شدت مخالف مذهب بود و مذهب را عامل خودبیگانگی انسان میدانست و ماتریالیسم زمان خود را نمایندگی میکرد. مارکس با تز چهارم (تزهایی دربارۀ فویرباخ) به نقد فویرباخ میپردازد و به فویرباخ طعنه میزند که فویرباخ قادر به درک این نیست که انسانها از نابسامانیهای دنیای واقعی است که به جهان دینی پناه میبرند و چنین مینویسد:
” فويرباخ، بر اساس خود بيگانگی انسان، که پديده دين است، جهان را دوگانه ميپندارد: يک جهان دينی، که موضوع تصور است، و يک دنيای واقعی، آنگاه بر آن ميشود که جهان دينی را در دنيای واقعی که پايه آن است مستحيل کند. او غافل است که با اين کار هنوز مسأله به قوت خود باقی است[زيرا آنچه بايد توضيح داد] بويژه اين است که چرا دنيای واقعی از خود جدا شده، به صورت قلمروی مستقل در ابرها تثبيت مييابد. اين جدا شدن فقط بر اساس از خود گسيختگی و تضاد درونی دنيای واقعی تبيين پذير است. پس نخست بايد جهان را در تضاد آن درک کرد تا سپس بتوان آن را با اقدام انقلابی و حذف تضاد عملا دگرگون ساخت.”
نتیجه گیری و نقد مارکس از دین این بود که مادامی که استثمار، ظلم و ستم، به عبارت بهتر جامعه طبقاتی که زمینه وجودی آن است از بین نرود، دین نیز از بین نخواهد رفت. مارکس باور داشت، دین زمانیکه طبقات اجتماعی از بین رفتند، مانند دولت، ضرورت وجودی خود را از دست خواهد داد و مادامیکه جامعه طبقاتی است نمیتوان با سرکوب دین را از بین برد بلکه باید زمینه مادی آن را از بین برد. مارکس در مقدمه نقد بر فلسفه حقوق هگل چنین می نویسد:
“اين انسان است که دین را می سازد و دین نیست که انسان را می سازد. قدرمسلم دین خود آگاهی و عاطفه انسانی است که يا هنوز خود را نيافته و يا آنکه تاکنون خود را دوباره گم کرده است. اما انسان، موجودی انتزاعی نيست که خارج از جهان لميده باشد. انسان، جهان انسان، دولت و جامعه است. اين دولت و اين جامعه است که دین (يعنی) آگاهی وارونه جهان را تولید میکنند، چرا که خود آنها جهان وارونه هستند. دین، فرضیۀ عمومی اين جهان، خلاصهای از دائره المعارف آن است، شکل عامه پسند منطق آن، جوهر شرف معنوی آن، شور و حرارت آن، تائيد اخلاقی آن، مکمل تشريفاتی آن، بنيان کلی تسلی و توجيه آن است. دین تحقق افسانه ای ذات انسانی است زيرا سرشت بشری دارای واقعيت حقيقی نيست. بنابراين مبارزه عليه مذهب، مبارزه مستقيم عليه آن جهانی است که دین چاشنی روحی آن است.
مصيبت ديني بيان فلاکت واقعي، و در عين حال، اعتراض به اين فلاکت است. دین آه و فغان مخلوق ستمدیده، روج جهان بی قلب است، همانگونه که روان شرایط اجتماعی در جائی است که روان در آن طرد شده است. دین افیون توده ها است.
بنابراين وظيفه تاريخ پس از ناپدید شدن ماورای حقیقت، استقرار حقيقت همین جهان است. در وهله اول وظيفه فلسفه که در خدمت تاريخ قرار دارد – اينست که بعد از بر ملا شدن اشکال مقدس از خودبيگانگی انسان، از خود بيگانگی را در اشکال نا مقدس آن افشا نمايد. به اين ترتيب نقد به آسمان مبدل به نقد زمين، نقد دین تبديل به نقد بر حقوق و نقد الهيات مبدل به نقد بر سياست می گردد.”
ایدئولوژی ابزاری در دست طبقه حاکم بر تباهی کارگران و تداوم توحش سرمایه است. این ایدئولوژی بسته به ضرورت و نیازهای جامعه اشکال متفاوتی به خود میگیرد. اگر در جوامعی مذهب نقش مهمی در شیدایی کارگران ایفا میکند، در سرمایه داری متروپل دمکراسی بورژوایی، ناسیونالیسم، ورزش و غیره نقش مخربتر از مذهب در تباهی و شیدایی کارگران ایفا میکنند. تنها راه واقعی مبارزه با هر گونه ایدئولوژی منجمله مذهب از طریق مبارزه طبقاتی است و لنین به درستی به این مسئله تاکید میکند:
“فقط مبارزه طبقاتی تودههای کارگر – که وسيع ترين اقشار پرولتاريا به طور همه جانبهای به پراتيک انقلابی و آگاهانه اجتماعی میکشاند، قادر خواهد بود که تودههای تحت ستم را واقعا از يوغ مذهب نجات بدهد… مبارزه عليه مذهب را نبايد به تبليغات انتزاعی – ايدئولوژيک محدود نمود و منحصر ساخت بلکه بايد با به پراتيک مشخص جنبش طبقاتی ايکه هدف آن از بين بردن ریشههای مذهب می باشد، ربط داد.“[3]
در جریان مبارزه طبقاتی است که توهم کاذب کارگران به مذهب، دمکراسی بورژوایی، ناسیونالیسم و غیره از هم فرو میپاشد. در چنین شرایطی، دیگر مذهب، مسابقات ورزشی و غیره در کارگران شیدایی بوجود نمی آورد، کارگران نه به دنبال آرامش تخیلی بلکه به دنبال دلایل بردگی مزدی خودشان خواهند بود. در جریان مبارزه طبقاتی و با مبارزه طبقاتی است که تودههای کارگر گام به گام با رسیدن به هویت طبقاتی، خود را از یوغ هر گونه ایدئولوژی منجمله مذهب رها خواهند ساخت. تنها در جامعه سوسیالیستی است که زمینه وجودی هر گونه ایدئولوژی از آن جمله مذهب از بین خواهد رفت.
م جهانگیری
5 آبان 1402
[1] دولت و توسعه صفحه112– از لینک زیر قابل دسترس است:
http://ensani.ir/file/download/article/20101210171942-1075.pdf
[2] مقدمه نقد فلسفه حقوق هگل